روایت خواهر شهید:
12دیماه ۱۳۶۶محمود به دنیاآمد. اوایل هیچ احساسی به او نداشتم اما بعد از گذشت یک هفته وجودش چنان گرمایی به خانه داده بود که وقتی مدرسه بودم دلم برایش تنگ می شد. طوری که در راه برگشت طاقت نداشتم که زودتر برسم واو را ببینم. صبح که ما میخواستیم به مدرسه برویم . به ما خیره میشد ومادر به ما خواهر هامی گفت : با نگاهش شما را بدرقه می کند. هرچه بزرگتر که میشد شیرین تر وعزیز تر میشد. تااینکه هفت ماهه شد ومن ازدواج کردم . مدتی که از او دور شدم با من غریبی میکرد وگریه میکرد وقتی بااو حرف میزدم وصدایم را میشنید آرام میشد. پسر من حدود ۲سال از محمود کوچکتربود محمود کنار من مینشست و از من میخواست پسرم را روی پای او بخوابانم. از همان کودکی خیلی آرام وعاقل بود. هیچ وقت در جمع خانم ها نمی ماند. واگر مجبور بود در چنین جمعی باشد مدام سرش پایین بود،یکی از همسایه های قدیمی که در مراسم محمود حاضرشده بود نقل میکرد : هروقت او را میدیدم سرش زیر می انداخت و سلام میکرد وسریع می گذشت، می گفتم: محمودجان تو پسر من هستی سرت را بالا بگیر اما همچنان با حجب وحیا بود.
روایت مادرشهید:
گفت : برای عید برایم کت شلوار بخر میخواهم مثل مردها باشم،یک کت شلوار برایش خریدم باذوق پوشید وگفت: خوشگل شدم؟ از کودکی یک حالت های خاصی داشت که همه میگفتند با بچه های دیگر فرق داردهم خیلی آرام بود هم باادب بود. یک روز مهمان داشتیم که حجاب خانم ها مناسب نبود محمود۴_۵ساله بود رفت تو اتاق وتا آخر مهمانی در اتاق ماند. پرسیدم چرا نیامدی به مهمانان سلام کنی ؟ باهمان لحن کودکانه گفت : آخه دیدم حجابشان خوب نیست ترسیدم که خدا مرا به جهنم ببرد. همیشه با دوستانش در مدرسه یا محله مهربان بود باگذشت. یکبار با دوستانش فوتبال بازی میکرد که یکی از آنها سهوا محمود را هل داده بود ودندان محمود شکسته بود برادرم آمد و داستان تعریف کرد تا آمدم بروم ببینم چه کسی او را هل داده گفت: مادر بازی بود واتفاق افتاده اگر تو بروی بچه ها هم خجالت میکشند هم می ترسند. به نماز وروزه وحق الناس خیلی اهمیت میداد. در مدرسه هم خیلی مودب و درس خوان بود . هروقت میرفتم مدرسه همه جلوی پای من بلند میشدند واز محمود به عنوان یک پسر نمونه یاد میکردند وبه من بابت چنین پسری تبریک می گفتند. او از همان ابتدا این راه را انتخاب کرده بود و راه خدا وانبیا را پیش گرفته بود. اینگونه نبود که یکدفعه وارد صحنه جنگ شود وکشته شود برای آرزویش تلاش کرد. هیچ وقت او را بدون وضو ندیدم. وطوری رفتار میکرد که رضایت من وپدرش را جلب کند. یک ماه قبل از شهادتش. شب بیست ویکم ماه رمضان آمدو دستم را گرفت گفت : تورو خدا از من راضی باش به من رضایت قلبی بده واز من دل بکن. گفتم : ازت راضی ام خدا ازت راضی باشه. سپردمت به خدا. برق خوشحالی را در چشمانش دیدم. همیشه به خواهرش سفارش می کرد وقتی خبر شهادتم را به شمادادند مواظب باشید صدایتان را نامحرم نشنود حواستان به حجابتان باشد. یکی از اقوام به رحمت خدا رفته بود روز تشییع رفت در قبر او خوابید خواهرش رفت جلو وبه او گفت : محمودجان من از شب اول قبر خیلی میترسم برایم نماز لیله الدفن بخوان و زود منو تنها نذار مدتی کنار قبرم بمان. دستش را گذاشت رو سینه اش وگفت : شمادعاکن داداشت به آرزوش برسه قول میدهم شفاعتت کنم. خواهرش گفت: من بزرگترم اول باید من بروم،بایک لبخندزیبا طوری نگاهش کرد که فهمید او مال این دنیا نیست.
عیدانه شهید
روایت دوست شهید:
برنامه دیدارخانوادگی دروانی ها با حمایت بسیج برگزار میکرد سال۹۱با مشورت بسیحیان قرارشد که روستای دروان و مسجدجامع روستا مرکزاین گردهمایی باشد. مراسم خوبی برگزارشد و اهالی از فرمانده پایگاه تقدیر ویژه ای شد. اقامحمود هم جز این مشاورین فرمانده بود. محمود گفت علی یک اسفند دود کن. امروز گل کاشتی. مراسم تموم شد و ما برگشتیم. مقداری راه امدیم ماشین من خاموش,شد ولی با چند بار استارت روشن شد. چندین بارهم تورا همین مشکل پیش امد. رسیدم به میدان نبوت کرج ماشین خاموش شد و دیگر روشن نشد. بعدازظهر روز تعطیلی نمیدانستم چکار کنم. خیابان خلوت. حدود یک ساعتی معطل شدم. زنگ زدم به محمود. سریع امد. با یک طناب نازک بکسل کرد. چندباری طناب پاره شد. بالاخره عظیمیه یک پارکینگ گذاشت و ما را برد منزل رساند. اصرارداشت که ماشین ش دست من باشد. فقط موقعی که از در رفت گفت : مگر نگفتم یک اسفند دود کن فرمانده. گل کاشتی چشت زدن.
روایت برادر شهید:
عیدسال۹۵. از بهمن ماه رفته بود سوریه . همیشه ماموریت هاش دو ما طول میکشید می دانستم که برای عید باید برگردد چندروز قبل از عید زنگ زد گفتم کی میای؟ گفت: به زودی. روز شماری می کردم البته بهتره بگم برای امدنش لحظه شماری میکردم تا برگردد. روز اول عید رفتیم خانه خواهرم به موبایل پسرعموم زنگ زد . پسرعموم گفت : یکشنبه یا سه شنبه میاد. شوهر خواهرم خیلی حالش بد بود. دعامیکردم محمود زودتر بیاید خواهرم تنها نباشد چون وجودش یک پشتوانه بزرگ بود برایمان. روز ششم عید بلاخره برگشت. یکی از آشنایان ختم برادرش بود، رفته بودم مسجد بعد که از مسجد آمدم بیرون دیدم گوشی ام چندبار زنگ خورده. رسیدم جلوی ماشین همسرم گفت : مژده بده محمود امده،از خوشحالی اشک هایم جاری شد. رسیدم خانه سریع بهش زنگ زدم گفتم: کجایی بیام ببینمت؟ گفت: عصر میام منزلتان . وقتی امد ذوق زده شده بودم فقط بغلش کردم بوسیدمش واصلا فراموش کردم همسر وپسرشم همراهش هستند. سیزدهم فروردین همسرخواهرم به رحمت خدا رفت. محمود آخرین لحظه کنار ایشان بود ودر این روزها خیلی هوای همه ما را داشت . فقط خدا را شکر میکردم که هست. مدام میگفت : آرام گریه کنید اگر من شهیدشدم راضی نیستم اینطوری سروصداکنید. انگار میدانست که رفتنی است.
روایت خواهرشهید:
یکسالی که تحویل سال نیمه های شب بود خانه پدرم رفتیم . محمود گفت: تا تحویل سال بیدار بمانیم ،خودش اول از همه خوابش برد. یکسالی هم خیلی کوچک بود فکر کنم۴.۵ ساله ما یک علاءالدین داشتیم من یک روسری خریده بودم وقتی سرکردم گفت : آجی خیلی قشنگه مبارک باشه خیلی بهت میاد از اینکه انقدر میفهمه وعاقله خوشم آمد و او را بوسیدم. پسرم خیلی کوچکتر بود یکدفعه روسری را کشید روسری خورد به چراغ سوخت. من پسرم را دعوا کردم ومحمود سریع گفت: آجی تقصیرمن نبود. یکسال روز پنجم وششم عید تهران کار داشتم محمود وخواهر کوچکم که آن موقع مجرد بود را باخودم بردم. کارم که انجام شد همسرم گفت : بچه ها را ببریم پارک ،رفتیم پارک ملت چون ایام تعطیلات بود تهران تقریبا خلوت بود. رفتیم قایق سوار شدیم بچه ها حسابی بازی کردن. وقتی داشتم میبردمشان خانه گفتم: ببخشید بخاطر ما خسته شدید. یکدفعه محمود گفت: نه خیلی خوب شد اگر خانه بودیم باید می رفتیم عیددیدنی. گفتم: مگر بده؟ گفت: نه آخه همه به من عیدی میدهند و من خجالت میکشم.